امروز:17 اردیبهشت 1404

کرمان، مثل کبوترهای پر شکسته، آنقدر خودش را به در و دیوار حرم زده و اندوه‌ش را پشت سر هم به آقا گفته بود، که دیگر نای ادامه دادن نداشت، هنوز به اندازه یک دنیا حرف توی سینه‌اش نشسته بود، سرش را روی آیینه‌کاری گوشه حرم گذاشت و بریده بریده شروع کرد به نجوا کردن! با تسبیحی که در دست‌هایش داشت، یکی یکی درد‌هایش را می‌شمرد و دنبال راه چاره می‌گشت، هنوز به نیمه‌های آن نرسیده بود که کسی به نیابت از یک شهید، چند شکلات را توی مشتش جای داد.دهانش که شیرین می‌شود، احساس می‌کند التهاب درونش هم فرونشسته است، دقایق با آرامش بیشتری ادامه پیدا کرده و وجودش را لبالب تسکین می‌دهد، با خودش فکر می‌کند، بیچاره بود اگر امام رضا(ع) را نداشت.حقیقتا دنیا به زندگی‌اش لبخند زده که درهای باب‌الجواد را به رویش گشوده است، در همه این چهل و چند سالی که گذرانده، کسی بوده تا او را از میان تنگناها بیرون بکشد و راه و چاه را نشانش بدهد. فکر می‌کند، به روزهایی که حتی حواسش نبود اما نیرویی او را به سمتی هدایت کرد که در نهایت برایش خیر رقم زد و خوبی در آغوشش ریخت.به روزهایی که مادرش می‌گفت، یک بار تو را به پنجره فولاد گره زدم و یک عمر خیال خودم را راحت کردم، همه نگرانی‌های مادرانه‌ام را ریختم روی صحن حرم و دستت را گذاشتم توی دست‌های صاحب کَرَم.هر چه بیشتر یادش می‌آید، بیشتر خجالت‌زده می‌شود و آثارش روی پیشانی‌اش می‌نشیند! گونه‌هایش رنگ شرمندگی گرفته و سر و صورتش خیس شرمساری می‌شود!

درباره نویسنده

اشتراک گذاری

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *